زندگی نامه شهید :
نام شهید : سيد محمود اسدي
نام پدر: سید جلال
تاریخ تولد: بهمن ماه سال 1349 مصادف با شهادت حضرت زهرا(س)
محل تولد: روستاي خانوک
محل شهادت: عمليات كربلاي 5 در مرحله دوم عمليات روز شهادت بزرگ بانوي اسلام حضرت زهرا (ع)
تاریخ شهادت : 22/10/65
شهید ، ازطلوع تا عروج :
سيد محمود اسدي در بهمن ماه سال 1349 مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) در يك خانواده متوسط و مذهبي در روستاي خانوك از توابع كرمان متولد شد . دوران طفوليت را در كنار ساير برادران و دوستان سپري كرد تا در سن 7 سالگي وارد مدرسه شد و در اين زمان بود كه نماز خواندن و تكبير گفتن وی در مساجد شروع شد و در 8 سالگي بود كه انقلاب پيروز شد و با انقلاب رشد كرد در مدرسه فعاليتهاي خود را از قبیل خواندن قرآن و سرود و ديگر برنامه ها آغاز کرد و در مدرسه راهنمايي هم علاوه بر فعاليتهاي گذشته ، فعاليتهاي جديدي مثل شركت در انجمن اسلامي و عضو كتابخانه و مسابقات قرآن و ورزشي را ادامه داد و در سال 1365 در ايام تعطيلات دوره آموزش نظامي را بعد از اتمام دوره راهنمايي گذراند.
و سپس وارد حوزه علميه قم گرديد و پس از چندی به علت شور انقلابي و عشق به امام حسين (ع) قبل از عمليات كربلاي 4 عازم جبهه گرديد و به انجام امور تبليغي و رزمي مشغول شد، او در گردان كمك آرپي جي زن بود.
وي درمرحله دوّم عمليات كربلاي 5 یعنی در روز شهادت بزرگ بانوي اسلام حضرت زهرا (س) در سال 65 در سن 16 سالگي بدلیل اصابت تركش خمپاره به پهلو روحش به ملكوت اعلي پيوست .
ویژگی های شهید :
از صفات پاك اين شهيد در خانه واجتماع اينكه ايشان بسيار مهربان و خوش اخلاق بود . وي نسبت به كوچكترها مهربان و به بزرگترها مخصوصا پدر و مادر احترام زيادي قائل بود. اذيت و آزارش به هيچ كس نمي رسيد و درمقابل مشكلات صبور بود.
خاطرات شهید از زبان دیگران :
مادر شهيد مي گويد: به او مي گفتم : مادر تو شانزده سال بيشتر نداري و لازم نیست جبهه بروی ، مثل ابر بهار اشك مي ريخت و مي گفت: چشم مادر به جبهه نمي روم ، اما فرداي قيامت اگر فاطمه زهرا (س) از تو شكايت كرد و فرمود: آيا خون فرزندت از خون علي اكبر من رنگين تر بود، خودت جوابش را بده و با حرفهايش دلم را لرزاند و اجازه دادم ور فت. و فاصله ها بعد از رفتن تمام شد خبر آوردند كه در سالروز شهادت فاطمه زهرا (س) در عمليات كربلاي پنج با رمز (يا زهرا) با پهلويي تير خورده در آخرين زمزمه هاي يا زهرايش به باغ ملكوت و به سوي دوستان شهيدش پر كشيده است.
يكي از دوستان شهید می گوید : هنگام عزيمت به عمليات كربلاي پنج وقتي به سيد رسيدم، بي اختيار يكديگر را در آغوش گرفتيم . نگاهم به چشمان نافذ و زيبايش خيره ماند. محو وقار و متانتش شده بودم و براي لحظاتي فقط او را نگاه كردم. خدا ميداند چشمان سيد آن روز درخششي ديگر داشت. زلال اشك در چشمانش بي تابي مي كرد و گويا حكايت از سفري طولاني داشت. چشمان زيبايش را بر روي هم گذاشت و قطرات اشك به زلالي باطن صافش آرام و آرام از گوشه چشمش بر گونه هايش جاري شد. نگاهش كردم و نگاهم كرد و دوباره يكديگر را در آغوش گرفتيم.
سكوت را با صداي بغض آلود شكستم و گفتم: سيد فراموش نكني ، آنجا دست ما را هم بگير كه محتاج شفاعت شماييم.
تبسمي مليح بر روي لبهايش نشست و گفت: « اي بابا ما كجا و شهادت كجا؟» نگذاشتم حرفش تمام شودو سراسيمه گفتم: ولي سيد مي دونم كه تو شهيد مي شي. با گوشه چشمش نيم نگاهي به صورتم انداخت و گفت: « شما كه اهل شهادتيد، بايد دست ما را بگيريد . پس…»
توي دلم به حرفش خنديدم و گفتم: ولي من مي دونم كه شهيد نمي شم و تو هستي كه بايد بروي. پس سيد انصاف بده و آنجا دست ما را بگير. گفت به يك شرط. گفتم: چه شرطي؟ گفت: اگر تو هم شهيد شدي ، دست من را بگير.
يكي از همرزمان شهيد مي گويد: در عمليات كربلاي پنج مسعود، رضا و سيد محمود را توجيه كرد كه چگونه به شكار تانكها بروند و پشت تپه اي خاكي كه نيم متر بيشتر ارتفاع نداشت پناه بگيرند، تا تانكها متوجه حضورشان در وسط دشت نشوند و با اشاره من كه در سينه دژ دراز كشيده بودم، به سمت تانكها شليك كنند. تانكها بي محابا جلو مي آمدند. صداي تيس و تاس تانكها، فضاي دشت را پر كرده بود. مي آمدند تا هر چه را ظرف دو روز گذشته از دست داده بودند ، پس بگيرند.
رضا و سيد نيم خيز به وسط دشت رفتند و پشت تپه خاك پناه گرفتند. فاصله تانكها به كمتر از 500 متر رسيده بود، رضا و سيد همچنان منتظر بودند. تانكها كه خوب نزديك شدند . با اشاره دست به رضا گفتم: «حالا وقتشه، بسم الله» رضا خيلي سريع بلند شد و با نشانه گيري دقيق شليك كرد. مسير گلوله را دنبال كردم . دستانم را مشت كردم و با صداي بلند فرياد زدم ، الله اكبر. گلوله درست روي برجك تانك فرود آمد. اما … اما در كمال تعجب گلوله از روي برجك تانك كمانه رفت و به پشت تانك افتاد و منفجر شد. مجددا به رضااشاره كردم گلوله دوم را شليك كرد. گلوله به جلوي تانك خورد و به سرنوشت گلوله اول دچار شد. تانكها ، تي 72 بودند و گلوله آرپي جي نمي توانست آنها را منهدم كند. فقط مي توانست آنها را موقتا ثابت نگه دارد و جلويشان را بگيرد. متوجه رضا شدم. دستانش را به علامت چه كنم بلند كرد. اشاره كردم همانجا بماند. سيد گلوله اي برداشت . به من فهماند كه همين يك گلوله را بيشتر ندارد. بلند شدم و دوان دوان به سمت سه راهي شهادت آمدم. پنج گلوله آرپي جي برداشتم و به سرعت به سمت رضا و سيد برگشتم، درست و حسابي خسته شده بودم و نفسم به شماره افتاده بود. حركت تانكها كمي كندتر شده بود. اما خيلي نزديك شده بودند . سيد كه متوجه من شده بود از جا بلند شد. به طرفم آمد تا گلوله ها را ببرد. سيد شروع كرد به دويدن. با فرياد يكي از بسيجي ها ، متوجه انتهاي دژ شدم. تانكها! بچه ها تانكها از اين طرف دارن ميان! متوجه چند تانك شدم كه به سرعت به دژ نزديك مي شدند. كاليبرچي يكي ازتانكها ، سيد را كه همچنان در حال دويدن بود هدف قرار داد و شروع به تيراندازي كرد. او هر دو نفرمان را هدف قرار داده بود. اما سيد متوجه آتش بازي تانك نبود. شروع كردم به داد زدن: سيد!سيد! بخواب تانك!
سيد لحظه اي مكث كرد. با اشاره بهم فهماند كه چي مي گي؟ دوباره گفتم: تانك!كاليبرچي! بخواب سيد! اما متوجه نشد. رگباري بلند در كنار پايم سينه دژ را شكافت. خودم را جمع و جور كردم . پاهايم را در سينه ام جمع كردم. اما كاليبرچي دست بردار نبود. دوباره نشانه ام گرفت. گلوله اي درست سانت پوتينم به خاك فرو رفت. به سرخي گلوله خيره شدم كه داشت خانه را مي سوزاند. اما همه حواسم به سيد بود كه همچنان مي دويد. فرياد زدم: سيد! سيد بخواب! بخواب ديگه!
و كاليبر تانك پهلوي سيد را شكافته بود.
وصيتنامه شهید:
«من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا.»
به نام او و به ياد او و براي او و به نام آن كس كه جان داد و جان مي گيرد و به نام الله ، پاسدار حرمت خون شهيدان. و با سلام و درود بر منجي عالم بشريت ، آقا امام زمان – عجل الله فرجه الشريف – روحي لتراب مقدمه الفداء – و سلام و درود بر نايب برحقش، رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامي ، امام خميني – روحي له الفداء – و سلام و درود بر رزمندگان اسلام.
وصيت خود را آغاز مي كنم:
سلام بر پدر و مادرم، سلام بر مادرم كه زحمت كشيد و شب و روز خواب خود را گرفت و مرا به طور احسن بزرگ نمود. سلام من بر مادري كه اجازه داد فرزندش به جبهه برود و دين اسلام و دين خدا را ياري كند. ان شاءالله خداوند به شما مادران زينب گونه توفيق بندگي و ستايش بدهد.
مادرجان! مي دانم كه شهادت من و جدايي بين من و تو براي تو خيلي دشوار است. مادر! در شهادت من صبر كن كه خداوند صابران را دوست مي دارد.
مادر! اگر امروز با مرگ جاودانه از اين دنيا نرويم، خلاصه يك روزي بايستي از اين دنياي فاني برويم. چه خوب است كه رفتنمان از اين دنيا شهادت در راه خدا باشد و در زمره شهيدان باشيم. پس مادر! افتخار كن بر چنين فرزندي كه در راه خدا جان داد و خون خود را به خداي خود هديه نمود.
مادرجان! در شهادت من گريه نكن، بلكه گريه براي مصيبت و مظلوميت حسين (ع) و ياران و اهل بيتش كن. و در آخر از تو مادر عزيزم مي خواهم كه شير پاكت را حلالم كني و مرا به خوبي خودت ببخشي.
و اما تو اي يگانه خواهرم! تو بايد رسالت زينب گونه را بر دوش بگيري و پيام برادرت را به جهانيان برساني و همچنان حجابت را حفظ كن كه حجاب تو كوبنده تر از شهادت من است. در پايان از تو مي خواهم كه مرا ببخشي.
سخني دارم با برادرانم، شما بايد راه من و ساير شهيدان را ادامه بدهيد و اسلحه بر زمين افتاده مان را برداريد و با د شمن بجنگيد.
و اما سلام بر پدرم، پدري كه زحمت كشيد و بچه هايش را مؤمن و مسلمان تربيت نمود و به جامعه تحويل داد. پدرجان! در شهادت من باید مثل ابا عبدالله (ع)که در شهادت فرزندانش صبر كرد – صبر كنی و هميشه در روضه هايت مصيبت حسين (ع) را فراموش نكني و تا زنده هستي مراسم عاشورا و مجلس ابا عبدالله (ع) را در خانه برگزار كن كه ما هر چه داريم از حسين (ع) و اهل بيت او (ع) داريم. در پايان ازتو طلب عفو و بخشايش دارم.
پدر و مادر! در مدت عمر عزيزتان نگوييد كه فرزندتان ناكام از اين دنيا رفت. مجلس دامادي او مجلس عزاي او شد. نه مادر جان و پدرجان ، من در جبهه عاشق دختري شدم كه ازتمام دخترهاي جهان زيباتر و انسان را سعادتمند مي كند. اين دختر شهادت نام دارد و چنان عشقش مرا فرا گرفته كه از خداوند مي خواهم كه هر چه زودتر من را به او ملحق كند و مرگ مرا شهادت در راهش قرار دهد و شهادت من مجلس دامادي من باشد. و انشاءالله كه هست.
و اما سخني دارم با طلاب محترم، اي طلاب! شما بايد شيره هاي علم را از حجره هاي خويش بيرون بكشيد و آنها را مثل عسل كنيد و به مردم بنوشانيد تا بهتر دين اسلام و دين خدا را بشناسند. در پايان از همه شما طلاب مي خواهم كه درستان را خوب بخوانيد و توطئه دشمنان را سركوب كنيد و از شما مي خواهم كه مرا ببخشيد.
و اما سخني دارم با امت حزب الله،خصوصا امت شهيد پرور و هميشه در صحنه «خانوك». اي مردم! شما همچنان راه شهيدانتان را ادامه بدهيد و جبهه و پشت جبهه را خوب نگه داريد و فرزندانتان را براي ياري دين اسلام به جبهه بفرستيد. در پايان از شما طلب عفو و بخشايش دارم.
از شما دوستانم مي خواهم كه راه ما را ادامه بدهيد و اسلحه بر زمين افتاده مان را برداريد و جايمان را پر كنيد.
عروج :
سرانجام این دلباخته کوی حق ، در سال 1365 از جام شهادت نوشید و با افتخار به لقای حق بار یافت .
سلام بر او و همۀ شهیدان راه حق باد .